۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

متنهاي عاشقانه بسيار زيبا

خدایا نذار بزرگ شم

الو خونه خدا؟؟axduoni.blogfa

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟

پس چرا کسي جواب نميده؟

يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...

هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .

صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا

باهام حرف بزنه گريه ميکنما...

بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛

بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟

نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.

مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.

کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...

بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...

کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت


عمیق ترین درد در زندگی

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.


احساس

برای دیدن تصویر در اندازه واقعی بر روی ان کلیک کنید

در حضور خارها هم می شود یك یاس بود
در هیاهوی مترسك ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یك متروكه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال
نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
كاش می شد حرفی از "كاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود


مرگ

چشمامو بستم ... بجز تاريکی چيزی نديدم

ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزی نديدم

وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم

روی قلبم يه لکه ی سياه ديدم ... لکه ای که سوخته بود

قلبم تير کشيد ... چيزی نگفتم ... تحمل کردم

قلبم دوباره تير کشيد ولی این دفعه شديد تر از قبل بود

خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم

به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم

از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد

کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود

صدای پرنده ها به گوشم ميرسيد

از دور يکی داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود

وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم

يه پسر تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود

عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود

با مهربونی بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد

چشمای گيرايی داشت ... از خجالت به زمين نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد

چشمامو بستم ... يه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم

بوسه هاش خيلی شيرين بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزديکتر شد

سينه به سينه شده بوديم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری ميشد

اونقدر لطيف بوسه ميزد که حاضر نبودم حتی يه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم

چند دقيقه ای تو همين حالت بوديم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خيره شدم

بهم خنديد ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم

دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم

راه افتاديم ... می خواست جايی رو بهم نشون بده ... خيلی راه رفتيم تا به جايی تقريبا تاريک رسيديم

ديگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود

ديگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسيد ... مثله يه کابوس بود

وحشت زده به دورو ورم نگاه ميکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد

دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد

بعد از چند لحظه يه جا وايستاديم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر ميرسيد

ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...

و من به روی زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ